داستان هاي شاهنامه فردوسي به نثر امروزي
اثر
فريناز جلالي
انتشارات:
مجوز نشر از وزارت ارشاد براي چاپ كتاب گرفتم.
تعداد صفحه: ۴۸۶
ژانر: تاریخی، داستان، اسطوره، حماسی
جنسیت صدای مناسب: زن
سن صدای مناسب: جوان
دربارهی کتاب: در اين كتاب داستان هاي شاهنامه فردوسي به زبان ساده و منثور بيان ميشود.
ترجيح مي دهم گوينده خانم سارا واحدي باشد.
گزیدهای از متن کتاب: سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.
سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یاد کرد؟
آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است:
سارا واحدی