منِ احمق
منِ احمق
اثر شروود اندرسن
مترجم: علی جعفری

تعداد صفحه: ۴۹
ژانر: داستان، داستان کوتاه
جنسیت صدای مناسب: هرکدام
سن صدای مناسب: نوجوان، جوان
درباره‌ی کتاب: کتاب شامل دو داستان کوتاه از شروود اندرسن، نویسنده کلاسیک و پیشگام امریکا، درباره حال و هوای دوره نوجوانی به نام «منِ احمق» (I am a fool) و «نمی فهمم چرا» (I want to know why) است. فاکنر درباره داستان «منِ احمق» گفته است: «به گمان من پس از «دل تاریکی» کنراد، «منِ احمق» بهترین داستان کوتاهی است که به عمرم خوانده ام». داستان حول محور مهتری اسب‌های مسابقه می‌چرخد. هرچند کار مهتری اسب‌ها اصولاً کار پست و محقری به حساب می‌آید، اما راوی داستان که جوان تازه‌سالی است به آن می‌نازد و فخر می‌فروشد. البته دیری نمی‌پاید که خواننده درمی‌یابد فخر فروشی و منم‌منم‌های راوی داستان از ناخرسندی او از زندگی نشات گرفته است. «منِ احمق » نقب می‌زند به تو در توی ذهن یک جوان تازه سالِ دروغگو، دو شخصیتی، درس‌نخوانده و بفهمی نفهمی خل وضع. روایت داستانی است از یک اتفاق ساده و مضحک که در آن راوی برای دلبری از محبوبش به دروغ متوسل می‌شود. البته این دروغ نتیجه عکس دارد و همه چیز نقش بر آب می‌شود، چون دست بر قضا محبوبش دلباخته شخصیت واقعی او شده است. داستان دوم یکی از معروف‌ترین قصه های اندرسن به نام «‌نمی فهمم چرا» است: در واقع عنوان داستان مهم‌ترین پرسش در نوجوانی است. داستانی است که به شخصیت‌های حساس و کم‌سال تعلق دارد. جهان «نمی فهمم چرا»، جهانی است آکنده از انزوا، فرار از خانه، بی‌حوصلگی حاضر و غایب، لذت دور و خوشبختی احتمالی؛ این جهانی است که ظاهراً مملو از فردیت انسان است و در عین حال بی اعتنا به این فردیت می‌نماید. اندرسن از چیزی استفاده می‌کند که در نظر نوجوان زبانی است که می‌تواند به قلب راز جهان رخنه کند، زبانی که به جهت میل بدوی و اولیه خود هر چیز را تکرار می‌کند و نشان از افت و خیز یک زبان نوجوانانه دارد.
گزیده‌ای از متن کتاب: اول بسم اله زدم رفتم جای شلوغ پلوغ شهر و با یک مشت ژیگول قرتی پرسه زدم. یک عمر به خودم می گفتم «تو هم به قِر و فِرت برس» و این بار رسیدم. چهل دلار ته جیبم داشتم و پا شدم رفتم وست هاس، از آن هتلهای دراندشت و یکراست رفتم طرف سیگارفروش وگفتم «سه نخ سیگار بیست و پنج سنتی بده» سر سگ می زدی سوارکار و آدمهای ناشناس و ترگل ورگل شهرستانی ریخته بود که گوش تا گوش ورودی هتل و بار ایستاده بودند و من هم رفتم قاطی آنها. توی بار یکی بود که عصا دستش گرفته بود و کراوات دانشگاه ویندسور را زده بود. حالم از قیافه اش بهم خورد. خوش دارم آدم مرد و مردانه شیک و پیک کند، نه اینکه چُسان فُسان کند و ادا اطوار بریزد. این بود که بفهمی نفهمی تنه آبداری حواله اش کردم و یک قُلُپ انداختم بالا. بعد وراندازم کرد، لابد خیال کرده بود که نکند کیفور شده ام، منتها رأیش برگشت و جیک نزد. بعد یک قلپ دیگر رفتم بالا که بفهمد ما هم بعله و زدم بیرون و یک درشکه دربست کردم و رفتم میدان مسابقه، و تا رسیدم مشدی ترین صندلیِ سکوی تماشاچی ها را گرفتم، منتها دور و بر این لژنشین ها نرفتم که این دیگر می شد افه بیخودی آمدن.

پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است: