داستان سردار دلها
داستان سردار دلها

تعداد صفحه: None
ژانر:
جنسیت صدای مناسب: زن
سن صدای مناسب: جوان
درباره‌ی کتاب:
گزیده‌ای از متن کتاب: رفتنش عجب ماندنی بود. شب است ؛ لبریزم از اشک ،نمیدانم چرا؟ حس وحال انسانی را دارم که انگار قرار است عزیزترینش را را از دست بدهد . لبریزم از اشک ،آنقدر که دنیا باید چتر بر سرش بگیرد.هنگام خواب فرا رسیده است؛ چشمانم رامیبندم ودرخوابی عمیق فرو میروم ؛ناگهان صدای ناله وزاری مرا به وجد می آورد . بلند میشوم ومی ایستم ؛ وای خدای من اینجا دیگر کجاست ؟ از خانه ی کاهگلی که نمیدانم در کجاست خارج میشوم .مردم درشهر میدوند وبر سر خود میزنند؛ وشیون کنان نام علی را بر زبان می آورند ؛از پیر مردی که در آن حوالی است ؛ میپرسم :-ببخشید پدر جان چه شده؟ پیرمرد در حالی که گریه میکند میگوید:((مگر نمیدانی ؛مولایمان علی رابرای دومین بار کشته اند.)) دیگر هیچ چیز نمیشنوم؛ یعنی چه ؟ اصلا اینجا کجاست ؟ خدای من این مرد چه میگوید؟؟ به دنبال مردم میروم؛ از کوچه پس کوچه ها ی شهر قدیمی که نامش را هم نمیدانم ؛میگذرم؛ هر لحظه به ازدحام مردم نزدیک ونزدیک تر میشوم،نه ،نه خدای من مگر میشود؛ یک نفر دوبار بمیرد. زانو هایم سست میشوند؛ از پا می افتم؛ دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم، نقاشی آن مرد بر روی دیوار کوچه پس کوچه ها کشیده شده ؛ولی چهره اش آنقدر نورانی است ؛که چشمان من، لیاقت دیدنش را ندارد . جلوی چشمانم کمی تاریک میشود. صدای اذان به گوشم میرسد؛ناگهان از خواب بیدار میشوم ؛نفس راحتی میکشم . خدارا شکر انگار همه ی ماجرا فقط یک خواب بود. صدای تلفن همراه توجه مرا به خود جلب میکند. یعنی این موقع صبح چه کسی میتواند باشد

کسانی که تا کنون به این کتاب پیشنهاد خوانش داده‌اند:
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است: