پل
انتشارات:
نشر افراز
تعداد صفحه: ۵۰۴
ژانر: داستان، رمان، اجتماعی
جنسیت صدای مناسب: مرد
سن صدای مناسب: جوان، میانسال
دربارهی کتاب: رمان پل روایت یک روز تابستانی گرم از آدمهای شهر تهران است. یک روز گرم و طولانی در ۲۴ مرداد سال 1392.
گزیدهای از متن کتاب: رو سر شهر سرپوش سربی کشیده شده بود. در دوزخ باز شده بود. هوا شورش را در آورده بود. آفتاب نیمهی مردادماه در دل آسمان بساط گرما گسترده بود و به هیچکس رحم نمیکرد و در میدان چهکنم؟ هیچ سایهای باقی نگذاشته بود و به ورقهای گالوانیزهی زرد و قرمزی که در دو سوی میدان نصب شده بود میتابید و کورهشان میکرد. ورقهایی که یک ردیفشان دورِ پاساژِ نیمهساختهی غولپیکرِ سیمانیِ بَرِ خیابان کشیده شده بود و ردیف دیگر دور ایستگاه متروی دروازهشمیران. چه عابرانی که از ایستگاه مترو بیرون میآمدند و چه عابران گذری، هیچکدام لحظهای در میدان چه کنم؟ که چندان میدانی هم نبود و فقط تقاطعی بود که پنج خیابان را به هم وصل میکرد، لحظهای حتی نمیایستادند. هر کدام در پیادهروها سایهراهی میجُستند تا راهشان را ادامه دهند اما هیچکس از آوار گرمای سرِ ظهر مردادماه در امان نبود.
قهوهخانهی محقر دوازده سیزده متری حسنآقا نامنی محبوس در دو قاب فلزی با شیشههای زنگاری در دل یک ساختمان دو طبقهی شصت هفتاد ساله با گچبریهای طرح قجری جا خوش کرده بود. کنار در ورودی، چندتایی جعبه نوشابه ستون شده بود رفته بود تا بالا و تکه مقوایی روی آن آویزان بود که نوشابهی خنک موجود است. پشت میزِ چسبیده به شیشه، پناه معالی داشت با استکان نیمخوردهی چایش بازیبازی میکرد و عابران را از نظر میگذراند. عینک دودیاش را بالای پیشانی کشیده بود. استکان را در نعلبکی گذاشت و دستی روی بازوی استخوانیاش کشید و ساعت موبایلش را باز نگاه کرد.
حسنآقا ظرف دیزی سنگی را گذاشت تو سینی کنار کاسهی چینی. سنگک را پیازپیچ کرد. نان را به ظرف داغ دیزی چسباند. گوشتکوبی از آبچکان برداشت و روی نان انداخت. سینی را در یک دست گرفت و دست دیگرش را گذاشت روی دستگیرهی یخچال. پرسید «نوشابه یا دوغ، جناب؟»
پناه معالی سر برگرداند. به حسنآقا که پشت تیغهی آشپزخانه بود نگاه کرد. «نوشابه، سیاه باشه بزرگوار.»
مدیر تولید:
آیدین زوار
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است:
—