ناقوس ها
اثر
رضا حبیبی
تعداد صفحه: ۱۲۶
ژانر: رمان
جنسیت صدای مناسب: هرکدام
سن صدای مناسب: جوان، میانسال
دربارهی کتاب: ’ناقوس ها‘ رمانی ست الهام گرفته از قطعه ای کوتاه از جریان سیال ذهن بنام 'Loonyversity' که در سال 2001 به زبان انگلیسی نگاشتم و در ماهنامه دانشگاه به چاپ رسید. بعدها این قطعه که نقدی طنزآمیز ولی تلخ بر دانش آکادمیک، دانشجو و دانشگاه است را گسترش داده و با تغییر محتوا بصورت داستان کوتاه درآوردم و عنوان 'Loonyworsity' و سپس 'Loonyworse' را برایش اختیار کردم. ’ناقوس ها‘ از نظر شکل ساختاری هیچ شباهتی به داستان مذکور ندارد ولی محتوای داستان در برخی فصول آن بکار گرفته شده است. موجودیت شخصیتهای داستان این رمان از سیالیت خاصی برخوردار بوده و همواره دستخوش تغییر و تحول از شکل و نوعی به شکل و نوعی دیگرند. ساختار رمان شالوده شکن بوده، از عناصر و فنون نگارش مدرن و پسامدرن برخوردار است و از کمال به افول می رسد که از جملات آن نمایان است؛ جملاتی که در ابتدا کامل بوده، و با رسیدن به پایان رمان، ناقص رها می شوند تا خواننده فضاهای خالی شان را پر کند. در نهایت واژه هایی خُرد باقی می مانند و سپس حروفی که بطور اجتناب ناپذیری بیان می شوند و هرچند معنا باخته، راه گریزی از آنها نیست؛ تا جایی که در آخر این حروف و واژه ها با مرگ شخصیت اصلی داستان رها شده، ولی لزوما پایان نمی یابند.
گزیدهای از متن کتاب: پاره ای از ’ناقوس پانزدهم‘:
دیربازی بود که بر روی طاقچه قرار داشت و با آن طرح گِل اندود و آن دستۀ باریک، چشمانش را می فریفت. هیچگاه نتوانست طرح تیره و تار روی آن را به خوبی بفهمد، چرا که ازخطوطی منحنی و مورّب متشکّل بود که در پیچ و تابِ مخروطی شکلی از بالا تا پایین کوزه را در بر می گرفت. او اینگونه می پنداشت که سالها از دَوَران هزار توی آن خطوط پیچ در پیچ گذر کرده و هم اکنون در مازی دیگر سرگردان است. ولی او می توانست طرح روی کوزه را به خوبی درک کند، و مثل همیشه از بروز افکارش برای دیگران می پرهیخت و تنها گوشه ای از آنها را در مواجهه با اصرار اطرافیان برملا می ساخت. سخنانش همچون معمّایی هزار تکّه بود که می بایستی با ظرافتی هوشمندانه در کنار یکدگر قرار داده می شد و به کلّی ناقص می رسید. همانطور که گفتم با سکوت همخوانی بیشتری داشت و از جدال واژه ها گریزان بود. او نه تنها خود را گریبان گیر آن خطوط مبهم می پنداشت، بلکه قسمتی از وجود خویش را در آن کوزۀ سفالین می جُست. روزهای متمادی به آن خیره می شد و بدون پلک زدنی همواره اشک می ریخت، ولی صورت جوانش ذرّه ای در هم فرو نمی رفت، لبانش نمی لرزید، و فکرش لحظه ای از کوزه متواری نمی شد. بارها دیده بودم که آن را در آغوش گرفته و با دیدگانی خیس و چهره ای جدّی به خوابی عمیق فرو رفته است. او را پیوسته می بویید و بارها مرا در برابر آن به سکوت فرا می خواند، چرا که از درون آن صدایی آشنا می شنید، صدای خویشتن را، صدای هوت هوت یک جغد. شکارچی از یافتنش پشیمان شد و به راهش ادامه داد گویی اصلاً در آن روز قصد شکار نداشت، زیرا نه سگش را به همراه آورده بود و نه وقت زیادی را صرف جست و جوی جغد کرد. ولی جغد مرده بود و تاوان بازی شیطنت آمیز یک شکارچی را با تمام وجود خویش پرداخته بود. او هیچگاه از این باک نداشت که خواهد مُرد. او تنها از این بیمناک بود که مبادا در کالبدی دیگر قدم در عرصۀ هستی نهد.
کسانی که تا کنون به این کتاب پیشنهاد خوانش دادهاند:
—
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است:
—