تنها خورشید است  که به رایگان می‌‌تابد
تنها خورشید است که به رایگان می‌‌تابد
اثر Els Pelgrom

انتشارات: ناشر ندارم (منتشر نشده است)
تعداد صفحه: ۹۰
ژانر: داستان، فیلمنامه
جنسیت صدای مناسب: هرکدام
سن صدای مناسب: میانسال
درباره‌ی کتاب: با عرض سلام من این کتاب را ترجمه کردم و ناشر ندارم. مایلم این کتاب از طریق واوبوک منتشر شود. در ضمن من در شهر هانوفر المان زندگی‌ می‌کنم و اگر توضیحات دقیق‌تری نیاز هست، من میتوانم تماس تلفنی داشت باشم. من شعر هم از خودم دارم و مایلم در گویندگی هم اگر امکانش باشد همکاری داشته باشم. تلفن در آلمان 00491726239478
گزیده‌ای از متن کتاب: Umsonst geht nur die Sonne auf به رایگان درخشیدن و نور و تابش ز مهر است و بس در مسیر رفتن به شهر Auf dem Weg in die Stadt فینه ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح از خواب بیدار شد. مادر فینه هم بیدار بود، و رو به فینه كرد و گفت: این یك تكه نان را بخور بچه! اما فینه مقاومتى كرد و گفت، نه مادر نمى خورم و با لبخندى ادامه داد حتما آنجا چیزى براى خوردن گیرم مى آید. دو خواهرش و دوى كوچك هنوز در خواب بودند و همینطور نوزاد در گهـواره. فینه با ۱۱ سال سن بزرگترین فرزند از پنج فرزند خانواده بود كه امروز براى اولین بار در زندگیش مى بایست از خانه جدا و دور مى شد تا این كه وارد شهرى شود. او مى خواست در منزل پزشكى به عنوان خدمتكار مشغول كار شود. باید اینطور مى شد، زیرا كه آنها در تمام طول زمستان غذاى كافى براى خوردن نداشتند. پدر فینه جراحتى در پا داشت كه به این زودیها خوب نمى شد. و به همین خاطر او نمى توانست به سر كار برود. دستمزد مادر و بچه ها هم كافى نبود كه با آن گذران زندگى كنند. قبل از اینكه فینه خانه را ترك كند به طرف تختى نگاه كرد كه پدر در آن استراحت مى كرد. پدر پشت به فینه دراز كشیده بود وهیچ نمى گفت. پاپا من باید بروم. هیچ جوابى داده نشد. فینه یقین داشت كه او بیدار است. آرام دستش را به روى شانه دختر گذاشت. سپس فینه احساسى كرد. پدر دست دخترش را فشرد، آنقدر محكم كه فینه احساس درد در انگشتانش مى كرد. اما پدر رو برنگرداند و كلامى به زبان نیاورد. مادر كفش و لباس خدمتكارى را كه براى فینه دریافت كرده بودند، در یك پارچه صورتى رنگ پیچید و با فینه از خانه بیرون شد. كلبه آنها در ته خیابان ''هاتن فیرتل'' بود بله این اسم خیابانى بود كه آنها در آنجا زندگى مى كردند، این خیابان جز كوچه اى با پانزده كلبه و یك جاده باریك و پر از گل و لاى هیچ نبود. هنوز هیچ یك از همسایه ها بیدار نشده بودند. مادر فینه را بوسید. او كنار در ایستاد، و فینه با قدمهاى سنگین آرام در تاریكى ناپدید شد. وقتى كه به آخر خیابان رسید توقفى كرد و نگاهش را برگرداند. زیر سقف آسمان تیره و تار تنها سایه اى و لكه اى از كلبه ها نمایان بود. صداى ناهنجار خروسى بگوش رسید و بعد سكوتى دلگیرتر از چند لحظه قبل حاكم شد.

کسانی که تا کنون به این کتاب پیشنهاد خوانش داده‌اند:
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است: