نجوا
اثر
نوشین توفیقی
انتشارات:
نشر ذره
تعداد صفحه: ۶۸۵
ژانر: رمان
جنسیت صدای مناسب: زن
سن صدای مناسب: میانسال
دربارهی کتاب: کتاب یک فلش بک کلی است که از انتهای خود به ابتدای خلق ماجرا در باره خانواده خوزستانی می پردازد که وقوع انقلاب شیرازه آن را دگرگون کرده و رازهای مرد خانواده را عیان می کند و مادر با دو دخترش نجوا و لادن تنها می ماند داستان از زبان نجوا روایت می شود و در 685 صفحه خواننده را با سورپرایز های متعددی مواجه می کند ...
گزیدهای از متن کتاب: ننه قدسی گفت : چه شب بدی بود الهی هیچ مردی چنین شب و روزهایی رو نبینه، امیر آقا وقتی اومد، توروندید پرسید نجوا کجاست ، منهم دیگه طاقت نبردم، گریه ام گرفت. به ش گفتم. یک دفعه آب شد، یکهو شل شد افتاد زمین. با دودست سرش رو گرفته بود و زار می زد ، مثل دیو نعره می کشید همسایه ها ریختن توخونه ... ننه از خر شیطون بیا پایین ، شوهرت دوستت داره جونش تویی نفسش تویی ... تو ، تو تهرانی ؟
- من ؟ ... نه ...
و بعد گفتم کار دارم و تلفن را قطع کردم. اشک این بار برای امیرم از چشمم سرازیر شده بود. از شیندن خبرهایی به آن حد ناخوش در باره امیر خیلی عذاب پیدا کردم فکر نمی کردم ... اینطور شده باشد . فکر می کردم نهایتأ عصبانی بشود و در و دیوار خانه را درهم بکوبد . حالا وسوسه به جانم افتاده بود که به خانه امیر بروم، پیدایش کنم و روی دست و پایش بیافتم که مرا ببخشد ... ولی باز تردید نگذاشت و زود منصرفم کرد . بخودم گفتم تاوان حرکتهای خودش را پس داده او نمی توانست هرروز برای آن روز زندگی کند او هرروز با فکر دیروز زندگی می کرد. او همواره در گذشته حرکت می کرد و حساب کتابهایی را امروز به خاطر آنچه دیروز گذشته بود پس می گرفت. او هر اشتباه دیروز را بخصوص در باره من به آینده هم تعمیم می داد وقضاوت و مجازات می کرد و من هرگز اینطور بار نیامده بودم نه می توانستم وجود شیر درنده خویی را چون او تحمل کنم نه از ابهت او در هنگام سکوت لذت ببرم ...
***
فکر خوردن یک چای گرم بلندم کرد و به دنبالش وارد حیاط خانه ای شدم که هنوز کاملا ساخته نشده بود همیشه توی شمال توی هر حیاطی مثل این حیاط مرغ و خروس و غاز هم هست. کنار دیوار چشمم به چیزی افتاد که بسیار دگرگونم کرد و آن چیزی نبود جز بقایای قبر لادن و مادر که جزیی از اسم هردو پیدا بود و حالا دیگر دوباره پای رفتن نبود . نیمی از قبر زیر دیوار پنهان شده بود ومن باز پس از چند سال به سوگ جدیدی نشستم . به یاد آن شهر بزرگ و مملو از قبر، بیاد بهشت زهرا افتادم ، اگر مادر و لادن آن جا بودند حالا آدرسی و خیابانی و قطعه ای و شماره ای داشتند و امروز زیر این دیوار دوباره دفن نمی شدند . آنجا در جوارشان شهر نوساز دیگری بود مملو از جوانان به خاک و خون افتاده که خاطره قبرستان را از ذهن پاک می کرد و آدم فکر می کرد این صورتهای صاف این عکسهای رنگی و این قیافه های خندان هرگز نمرده اند
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است:
—